من براي هميشه اين سوال آزار دهنده را زمزمه ميكنم كه اگر قرار بود به زمين بياييم و مورد امتحان الهي قرار گيريم پس آن نمايش دراماتيك و آن فيلم هندي سجده فرشتگان بر آدم و رانده شدن شيطان چه بود؟؟؟ و يا اگر قرار بود در بهشت بمانيم و بهشت پناهگاه ما باشد آن پانتوميم پر تراژدي ميوه ممنوعه چه اهميتي داشت؟؟
شايد من در پي كشف اين سوال نروم و همچون بزرگواران مسجدي در پي سلوك توهم خويش باشم اما نه ،چه سخت است اصرار در ندانستن و چه طاقت فرساست ابهام زيستن و چه آزار دهنده است رسوايي سكوت نفهميدن
از يك طرف امروز در ميان اين موجودات اسلامي و در برابر بسياري از اين ميوه هاي ممنوعه پيشرفته، همچون منبر ها و رساله و سلوك ها و توسل ها و ادعيه، با يك خود خواهي عظيم و يك عصيان مطلق و يك فطرت عميق ، تنها با تكيه بر ستون قلمم و در اوج قله تنهايي و در مقابل قلب هاي همه مردم تاريخ، با آزادي كامل ، غسل كرده،پاك و طيب و سبك بار، با صداي بلند و رعايت هجاي زبان و دقت در قواعد تجويد اعلام ميكنم كه: شيطان در ماجراي اجباري ميوه خوردن من كاملا بي گناه است
و از طرف ديگر انسان مدرنيسم امروزي را مي بيني كه به لطف خوردن همان ميوه ممنوعه به چه درجه اي از پيشرفت رسيده است كه با زدن يك كليد تمام دنياي تصويري ذهنش روشن ميشود و او هنوز گيج است و نميداند كه چه بود و چه شد؟؟؟؟؟
و در ميان اين همه علم گرايي و مصرف گراي بوسيله راههايي ميان بر مذكور در كتب ادعيه در شبهاي سرد و در زير كرسي گرم و در كنار شومينه،در حالي كه دستت دور كمر دلبرت حلقه زده است و همچون زنبور مشغول شهد گيري هستي، با خواندن يك عبارت عربي و يك دعاي كوچك به اوج افلاك ميرسي و چه بسا عزيز تر از اصحاب تشنه حسين و مقرب تر از شهيدان بدر و شايد هم شانه و همسايه علي و حتي هم سفره خود خدا. اين پيشرفت و اين حقه اسلامي و اين مدرنيسم مذهبي حاصل نميشد مگر با خوردن همان ميوه ممنوعه. وه چه ميوه گهر باري؟؟؟؟
حرفهاييست براي گفتن كه با جرقه كبريت قلمم، آتشي در مجمر وجودم زبانه ميكشد و من در برابر اين كوه خيال و اين درياي مملو از انديشه و اين صحراي پر از افكار موهوم و اين جنگل پر از درختان ابهام ، محكومم به ابتذال سكوت
نميدانم چرا قلم دستم موازي با انديشه ذهنم حركت نمي كند.شايد نبايد نوشت.شايد نبايد گفت كه اين دنيا مدفن مردگان عالم ديگري است و اين افراد مردگان متحركي باشند كه در برزخدنيايي ديگر سير ميكنند.چه بسا اينجا خود دوزخ باشد.بي شباهت هم نيست همه ابعادش گريه و رنج.همه زوايا ناله و افسوس.شايد يادمان نيست كه قيامتي رخ داده و ما اكنون در دوزخي بنام برزخ و دنيايي بنام توهم و درمكاني بنام هبوط و در جايگاهي مجهول زندگي ميكنيم و شايد هم اين دنيا مدل كوچكي است از آن دنياي واقعي مملو از ايمات و انسانيت و عشق
سال ها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه بسر می بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد.
یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید.
ما مدتی با هم بودم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم و او مرا از دزدان شب محافظت می کرد.
تا روزی که آن سگ بیمار شد.به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد ، تا کرم برداشت. دامپزشک، درمان او را بی اثر دانست و گفت که نگه داری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود. صاحب سگ نتوانست این کار بکند. از من خواست که او را از ملک بیرون کنم تا خود در بیابان بمیرد.
من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت می کرد، ولی وقتی دید مصر هستم، رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت. هرگز او را ندیدم.
تا این که روزی برگشت از سوراخی مخفی وارد شده بود، این راه اختصاصی او بود. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود.
نمی دانم چه کار کرده بود و یا غذا از کجا تهیه کرده بود؛ اما فهمیده بود که چرا باید آنجا را ترک می کرده و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود ، بازگشته بود.
در آن نزدیکی چهاردیواری دیگری بود که نگهبانی داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند.
او گفت که سگ در آن اوقاتی که بیرون شده بود، هر شب می آمده پشت در و تا صبح نگهبانی می داده و صبح پیش از این که کسی متوجه حضورش بشود، از آنجا می رفته. هرشب ...
من نتوانستم از سکوت آن بیابان چیزی بیاموزم؛ اما عشق و قدرشناسی آن سگ و بی کرانگی قلبش مرا در خود خرد کرد و فرو ریخت. او همیشه از استادان من خواهد بود.
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟
تو چقدر ساده ای! خوش خیال کاغذی
توی ازدواج ما تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکه ای زباله میشوی
پس برو و بی خیال باش...
عاشقی کجاست؟
تو فقط دستمال باش!
***
دستمال کاغذی دلش شکست
گوشه ای کنار جعبه اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خون درد
آخرش دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه ای زباله شد
او، ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل دیگران نشد
رفت اگر چه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چونکه در میان قلب خود
دانه های اشک داشت...
مقاله ي انتقادي محسن رضايي، به نقل از سايت تابناك:
نزدیک صد سال است، هر گاه سخن از اقتصاد و وضعیت زندگی مردم به میان میآید، نگاهها به سوی دولت و آن هم سدسازی و اتوبانسازی و راهآهن و یا ساخت دانشگاه میرود و بنا بر آن، در همین مدت، هزاران پروژه بزرگ و دهها هزار پروژه کوچک و متوسط به دست دولتها اجرا شده است، به گونهای که پس از پیروزی انقلاب اسلامی، حجم و آمار این پروژهها با ارقام نجومی روبهرو شد؛ ما این موضوع را در اقتصاد «رشد اقتصادی» میگوییم. شاخص رشد اقتصادی، رشد درآمد ملی بین 5 تا 7 درصد است.
* اما چرا در همین صد ساله، فقر و بیکاری در ایران ریشهکن نشده و سلامت و استانداردهای زندگی به بهبودی مناسبی نرسیده است؟
در پنجاه سال اخیر، رشد اقتصادی ایران، تقریبا نزدیک 5 درصد بوده، ولی همیشه بخش گستردهای از مردم ما از زندگی خود ناراضی بوده و در این باره، البته شنیدهام، كسي گفته است: اگر من رئیس جمهور بشوم، اتوبانی بین تهران و شمال میکشم تا بتوان کمتر از یک ساعت، از تهران به آنجا رفت. در حالی که اگر رضاشاه امروز بود، میگفت، آن موقع که من راهآهن سراسری را کشیدم و از تونلهای زاگرس و البرز عبور دادم، فنآوری و دستگاههای راهسازی هشتاد سال پیش بود. امروزه اگر بودم، البرز را از ده نقطه سوراخ میکردم که در آن مسابقه اسبدوانی هم میدادم....
در سالن غذاخوري دانشكده داشتم نهار میخوردم كه پيرمرد نظافتچی در حالي كه سینیهای غذا را جمع میکرد كنارم آمد و گفت: «ببخشيد مهندس سوالي داشتم!» گفتم : «بفرماييد پدر جان!» پيرمرد سینیها را روي ميز گذاشت و شروع به صحبت كرد: «میخواستم بدونم اين انرژي هستهای كه ميگن حق مسلم ماست و بر سرش دعوا و جنجال راه انداختهاند به چه دردي ميخوره؟» گفتم : «چطور مگه؟ خب يك جور فن آوري پيشرفته است ديگه!!» پيرمرد جواب داد: «آخه من كه بچه بودم دلم دوچرخه میخواست ولي خيلي گران بود و پدرم نمیتوانست برايم بخرد. تا اينكه شاه با كلي تبليغات و سر و صدا اولين کارخانهی ذوب آهن را در ايران افتتاح كرد. من در عالم بچگي خيلي خوشحال شدم، فكر میکردم چون دوچرخه از آهن ساخته شده با افتتاح ذوب آهن، دوچرخه هم ارزان خواهد شد و پدرم خواهد توانست آنرا برايم بخرد. اما دوچرخه ارزان نشد و من هم نتوانستم صاحب دوچرخه شوم.» اندكي فكر كردم و گفتم: «پدر جان اين انرژي هستهای...
به : تو
تاريخ : امروز
موضوع : خودت
رفرنس نامه : زندگي
من خدا هستم امروز مي خواهم به تمامي مشكلات تو رسيدگي كنم به كمك تو هم نيازي ندارم پس روز خوبي داشته باشي
من دوستت دارم و بخاطر داشته باش وقتي شرايط بنحوي هستند كه تو نمي توني از پس مشكلاتت بربياي اصلا سعي نكن كه خودت پي راه حل باشي بلكه اونها را بعهده خداوند بگذار
زمانش كه برسد خودم رسيدگي مي كنم تمامي مشكلات حل مي شوند اما در زماني كه من تعيين مي كنم نه زماني كه تو مي خواهي
وقتي كه مشكلت رو پيش من مي فرستي ديگه دليلي براي نگراني نيست بجاي نگراني روي چيزهايي تمركز كن كه الان توي زندگيت داري شايد تصميم بگيري كه اين پيام رو براي يك دوست بفرستي متشكرم با اين كار شايد از طريق جديدي شرايط زندگي اونها رو لمس كني كه تا الان نمي دونستي
حالا امروز يك روز خوب خواهي داشت
خدا اكنون تلاش و دست و پا زدنت رو ديده و دستور مي ده كه ديگه تموم شه
بركت خدا داره به سمتت مي آد
سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت .
وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست .
روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد…
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،
زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست !!!
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند،
اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!!
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد .
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند،
بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود !!!
ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است
تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد.
چه بسيارنبايدهايي كه بايدها را به زنجير كشيد و چه بسيار نخواستن هايي كه خواستن ها را نا اميد ساخت و چه بسيار نديدن هايي كه مناظر ديدني را از دست داد و چه فراوان نشنيدن هايي كه فرياد هاي عبرت اموزي را به سكوت نفهميدن ترجيح داد و چه بسيار حرام هايي كه حلال هاي پاك را به ستوه شرع درآورد و اما انسان موجودي است بين دو ابهام: به سجده افتد يا به سجده افكند
روزي حضرت سليمان مورچه اي را در پاي کوهي ديد که مشغول جابجا کردن خاک هاي
پايين کوه بود. از او پرسيد: چرا اين همه سختي را متحمل مي شوي؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر اين کوه را جابجا کني به وصال من خواهي رسيد
و من به عشق وصال او مي خواهم اين کوه را جابجا کنم. حضرت سليمان فرمود: تو
اگر عمر نوح هم داشته باشي نمي تواني اين کار را انجام بدهي.
مورچه گفت: تمام سعي ام را مي کنم... حضرت سليمان که بسيار از همت و پشت کار
مورچه خوشش آمده بود براي او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت:
خدايي را شکر مي گويم که در راه عشق، پيامبري را به خدمت موري در مي آ ورد...
تمام سعي مان را بکنيم، پيامبري هميشه در همين نزديکي ست...
دوست خوبم آقاي صادقي چند روز پيش مقالهای تحت عنوان فرهنگ ايراني در وبلاگ نوشتهاند كه انتقادهاي فراواني بر آن وارد بود. ايشان در آن مقاله فرهنگ ايران باستان را تا عرش بالا برده و فرهنگ اسلامي را با منصوب نمودن به فرهنگ عربي به باد انتقاد گرفتند. پس بر خود لازم ديدم كه نكاتي را گوشزد كنم. در ابتدا بايد به اوضاع و شرايط ايران باستان بپردازم؛ برخلاف مبالغههایی كه آريايي گران بيان میدارند، نظام حاكم بر ايران در دوران هخامنشي و ساساني نه تنها بر اساس عدالت نبوده بلكه پر از تبعيض و ظلم و تاريكي بوده است.نظام طبقاتي به هيچ كس اجازهی بالا آمدن از طبقه خاص خود را نمیداد؛ يك كشاورز زاده حتماً بايد كشاورز میشد و يك درودگر هميشه درودگر باقي میماند.نظام حاكم حتي اجازهی تحصيل علم را نيز به آنان نمیداد چون تحصيل علم امتيازي بود كه تنها به اشراف تعلق داشت.من نمیدانم آييني كه حضرت زرتشت در ابتدا آورده بود چگونه ديني بود، اما آنچه در زمان هخامنشيان و ساسانيان به آن عمل میشد چنان پليد شده بود...
متن امروزم را بخاطر این ایین باستانی ایران زمین به سعی در فرهنگ شناسی اختصاص میدهم. زيرا معتقدم بازيافت حوادث و تجربيات تاريخ مسير صحيح حركت بسمت اينده است.تاریخ این مظلومی که در این روزگار ما محکوم است به سکوت از قدرت حاکمان و فرهنگ غنی مردم ایران به خود می بالد.تا انجا که وقتی از کوروش کبیر اسمی می اورد در مقابل تاریخ ملت های دیگرسری به نشانه غرور بالا می برد و به وجود خود می نازد.پس وقتی که تاریخ اینگونه بر ما مفتخر میشود چرا ما خود از این فرهنگ و سرگذشت مغرورانه به خویش ننازیم؟؟
برترین ها:روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آن ها بی انتهاست!
با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود.
پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!
روزنه آنلاین:لاینل واترمن، داستان آهنگری را می گوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، چیزی درست به نظر نمی آمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود، از وضعیت دشوارش مطلع شد. گفت: "واقعاً عجیب است، درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خداترسی شوی، زندگیت بد تر شده. نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم، اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده".
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بود و نفهمیده بود چه بر سر زندگی اش آمده. اما نمی خواست دوستش را بی پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن، و سرانجام پاسخی را که می خواست یافت.
این پاسخ آهنگر بود: "در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند و باید از آن شمشیری بسازم. می دانی چطور این کار را می کنم؟ اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر می دارم و پشت سر هم به آن ضربه می زنم، تا اینکه فولاد، شکلی را بگیرد که می خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می کند و رنج می برد. باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست یابم. یک بار کافی نیست."
آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری روشن کرد و ادامه داد: "گاهی فولادی که به دستم می رسد، نمی تواند تاب این عمل را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک می اندازد. می دانم از این فولاد هرگز تیغه شمشیر مناسبی در نخواهد آمد."
باز مکث کرد و بعد ادامه داد: "می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که می خواهم این است:
خدای من!
از کارت دست نکش تا شکلی را که تو می خواهی، به خود بگیرم.
با هر روشی که می پسندی، ادامه بده.
هر مدت که لازم است، ادامه بده،
اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن."
من بغض فرو خورده ی هزاران جوان بیکار ایرانی را فریاد خواهم کرد.
اصل 28 قانون اساسی ـ هر کس حق دارد شغلی را که بدان مایل است ومخالف اسلام و مصالح عمومی و حقوق دیگران نیست برگزیند.
دولت موظف است با رعایت نیاز جامعه به مشاغل گوناگون برایهمه افراد امکان اشتغال به کار و شرایط مساوی را برای احرازمشاغل ایجاد نماید.
اصل 29 قانون اساسی ـ برخورداری از تامین اجتماعی از نظر بازنشستگی،بیکاری، پیری، از کارافتادگی، بیسرپرستی، در راهماندگی، حوادثو سوانح و نیاز به خدمات بهداشتی و درمانی و مراقبتهای پزشکیبه صورت بیمه و غیره حقی است همگانی.